با یاد خداوند تبارک و تعالی
یک روز خدا در دل بازار، یک حاجی مکار دغل کار جفاکار! بگشوده دکانی که در آن بود فراوان، از بنشن و از روغن و از نان، و ز شیر و پنیر و کره و ماست تا هر چه مرباست! چون مشتری بخت ز او گشته دل پاک، پرسید از او قیمت نان را، یا قیمت روغن، بنمود به او روی که ای فرد گرامی، گویم که بدانی، یک ظرف از این روغن نابی که از آن هیچ نیابی تو به هر گوشه بازار ،وارد شده از ینگه دنیا از قلب اروپا، ناب است و مجاری(مجارستانی)، ناقابله 5 تا دوهزاری! آن مرد نکو سیرت دل پاک ، بنمود تعجب ز گرانیش و بپرسید که ای حاجی راجی: آخر چه حسابی و کتابی است که این روغن ناچیز ، اینقدر گران است؟
حاجی بشد از پرسش او مثل لبو سرخ و چنین گفت: که ای مرد خردمند ، این روغن نایاب، قلب و جگر و کلیه و سلسله اعصاب تو را هیچ نیازارد و دارد دو سه صد خاصیت و در پی آن عافیت و عمر فراوان مهیاست! گر خواهی از آن روغن ارزان فراوان شده کشت در این کشور ایران : دکان کناری، آقای فلانی ، فروشنده آنست!
آن مشتری بی خبر از عالم وشادان، بس خرم و خندان ز خریدی که نموده به خودش گشته بسی غره که آری از بهر عیالم امشب چه ببالم!
و آن حاجی مکار ستمکار، خوشحال زآن سود و از این کار، عازم شده به مقصد ناهار! جالب تر از این نکته زکاتی است که او در جلوی خلق، داده به گدایی که بگویند چه مومن تر از این حاج فلانی در بین خلایق، والله نباشد!
باری ، اما، در منزل این حاجی ناپاک: دختر به کناری، با گوشی چندین میلیونی مشغول به صحبت شده خیلی خودمونی با بی اف ( دوست پسر) جونی ، در مورد پارتی، یا خوشگذرونی!
آن یک پسر حاجی مذکور، یک تنبل مغرور، جامانده زکنکور ، یک چند گرمی کوک (کوکایین) زده بدجور، هدفون زده در گوش، میرقصه و میچرخه چه ناجور!
و آن خانم حاجی بعد از دو سه ساعت، ازغیبت خود چون شده فارغ، در فکر یه قایق ، درینگه دنیا نزدیک اروپا، یا منتظر خانم حاجیه فلانی، باشد جهت قر و فر و غیبت و حرفهای نهانی! از دختر حاج آقا فلانی!
وین حاجی بدبخت، حیران شده در باب معانی،کزمثل منی زاهد و عابد ، اینها چه عجیب است!!! تخم و ترکه فاسق و فاجر، حقا چه غریب است!!! واقعا که عجیب است!!!